نیکی فتاحی – ونکوور
خسته از نگاه ویرانههای سیمانی
چشمانم را در دستانم میگذارم و زانو میزنم
آب رود مرا به عبور تا کرامت بیدریغ دریا میخواند
با سرود شرشر نوید و بشارت دشتهای گسترده
دیدگان خسته را به آب رود میدهم
و او به عبور آرامی میبرد از من
به پهنهٔ دوردستترین دشتها
به شیار بیدسترسترین درهها
از میان استوارترین کوهها
چشمان مرا آزادی اینچنین در تصور نبوده هرگز
و کبوتران تشنه از دیدگانم مینوشند
از این تنهاترین دریچههای روان
اینجایم اکنون
بیآنکه چیزی ببینم
بیآنکه چیزی بشنوم
آفتاب مرا به گیاهی بدل کرده است
تنها پوست تنم است که لمس میکند
باران را
باد را
و آفتاب را
و چشمان من در دوردست
چون دو گوی غلتان روان
پیش میروند
به آفتاب میاندیشم
سایهها از من میگریزند
بگذار آنان با خطکشهای کوچک خود بلندای اندام تو را اندازه کنند
بلندای اندام تو، آبرفتن نمیداند
زمزمهٔ خورشید بود
چه قدی کشیده گیاهِ من گویا
اینجایم اکنون
ریشههایم در خاک
چشمهایم در آب
و کبوتران از چشمان من سیراب میشوند
باد
باد همواره همهچیز را میداند
بیمکانی برای زادهشدن
بیمکانی برای مردن
بینیاز به هیچ گذرنامهای
از برگهای من سخن خواهد گفت با ساکنان آنسوی دشت
پوست تنم این را میداند
آنسوی زمین
خورشید در چشمان من غروب کرده است
آب از خروش نیوفتاده
کبوتران بیتاب
و چشمان من در دور
به دریا میریزند
من اینجایم،
فرسنگها زیر آب
و تا چشم کار میکند
میان ما فاصلهٔ دنیای ساکت و امن حجم آهستهٔ آب است.
۵ اکتبر ۲۰۱۶ – ونکوور